رها رها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

رها فندق مامان و بابا

روز اول ورود دخترکم به مهد

نمیدونم چی بگم فقط میتونم خدا رو شاکر باشم به خاطر داشتن نعمت بزرگی مثل تو دخترک نازم دیروز اولین روز ورودت به یک محیط اجتماعی  جدید بود  ...از یکی دو روز قبلش راجع به مهد کودک و کارهایی که توش انجام میدن باهات صحبت کردم و تو با اشتیاق کامل گوش میدادی و وقتی ازت میپرسیدم حالا دوست داری بری پیش نی نی ها و تو عسلکم با یه خوشحالی خاصی سرتو تکون میدادی .یعنی دوست دارم برم ....صبح که بیدارت کردم  گفتم مامانی میخواییم بریم ددر پیش نی نی ها  تا اسم دردر شنیدی بلند شدی و مثل همیشه زیباترین لبخند دنیا رو تحویلم دادی ....قربون اون خوش اخلاقیت برم من.....بعد از اینکه یه لباس مناسب به کمک خودت (ازت میپرسیدم مامانی این به نظرت خوبه؟...
6 خرداد 1392

برگشت دوباره

این روزهای خوب و پر از خاطره تند تند دارن دارن از کنار هم میگذرن و من حتی فرصت نمیکنم خاطراتت رو بنویسم .... یک سال از زمانی که وبلاگتو درست کردم میگذره ومن خیلی ناراحتم که توی این یک سال چند تا پست بیشتر نتونستم برات بنویسم و مهمترین دلیلش شاید یه اتفاق خیلی ناراحت کننده بود  اونم اینکه بعد از اینکه تو وروجک لپ تاب رو انداختی زمین هارد سوخت و من هر چی عکس داشتم از دست دادم یعنی فکرشو بکن از لحظه ای که تو بیمارستان به دنیا اومدی  من ازت عکس داشتم و خیلی از عکسای خونوادگی خودمون بزرگترین اشتباهم این بود که عکسا رو سی دی نکردم ...خدایا باز یادشون افتادم اعصابم خورد شد بگذریم.... حالا من امروز اومدم اینجا تا باز هم یه تجدی...
3 خرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

دردت به جونم مامانی . 15 بهمن تو 6 ماهه شدی و من و بابایی بردیمت واکسن زدی. بابا از چند روز قبلش مدام میپرسید :ایندفعه هم توی پا میزنن ؟ مگه پای بچه چقدره که سوزن به اون کلفتی رو میزنن به پاش.معلوم بود که ناراحته از اینکه قراره پای تو دوباره ورم کنه. خلاصه عزیزم واکسنو زدی و کلی گریه کردی . اومدیم خونه بی بی جون (مامان من).تا عصر حالت خوب بود  دم غروب تب کردی و بی حالیت شروع شد.الهی بمیرم برات که از بیحالی  واسه خودت آوازمیخوندی و سرت با پستونکت گرم بود. وقتی شب برگشتیم خونه خودمون تبت به 39 رسید و لپات قرمز شده بود و من تا صبح بالا سرت بودم که مبادا تبت بالاتر بره .به هر حال به خیر گذشت و رفت تا یک سالگیت که دوباره و...
2 تير 1391

حس مادرانه

دخترکم هر روز که بزرگتر میشی احساس من نسبت بهت قویتر میشه .دوست ندارم دلم برای الانه با تو بودن تنگ بشه ولی تنگ میشه. این روزها که تو میخندی ...نگاه میکنی و منو میشناسی... وقتی غریبه ای رو میبینی و گریه میکنی....وقتی پیشت نباشم اشک نازت سرازیر میشه میخوام نباشم و نبینم که این اشکها اینطور سرازیر میشن... این روزها که دوست داری بایستی و با اون پاهای ناز و کوچولوت روی زمین میکوبی دلم برات غش و ضعف میره ... این روزها وابستگیم به تو مثل نفس شده برام.. اگه خوابی دلم برات تنگ میشه .اگه بیداری و داری بازی میکنی دلم برات تنگ میشه اگه تو بغل یکی دیگه هستی میخوام فقط و فقط تو بغل خودم بمونی... دوستت دارم ...
31 خرداد 1391

روزهای 5 ماهگی

تولد 5 ماهگیت مبارک نفس مامان و بابا (15 دی ماه 1390) الان تو توی خواب ناز هستی آخه دیشب خوب نخوابیدی چون بینی ات گرفته بودو مدام فین فین میکردی.قربون اون اداهات بشم که نصف شب هم که از خواب پا میشی تا من و بابایی رو میبینی لبخند میزنی. فدای خوش اخلاقیات جیگرم . تازگی ها یاد گرفتی غلت بزنی و روی شکم بخوابی.دنبال من میگردی و وقتی از یه جایی با فاصله زیاد صدات میکنم چشات این ور و اون ور میچرخه که منو پیدا کنه بعد وقتی منو پیدا میکنی کلی میخندی.عاشقتم مامان عاشقتم  خدایاااااااا شکرت.... ...
31 خرداد 1391

روزهای 4 ماهگی

این روزها رها خانم  ما داره سعی میکنه اشیایی که به سمتش میره رو با دست بگیره.دیگه دوست نداره توی کریرش بشینه و خودشو هل میده به سمت پایین .وقتی هم که رو شکمش میزارمش عین کرم  وول میخوره.شبها هم باید یه ساعت غر بزنه تا خوابش ببره. از چنگ زدن بگم که تمام صورتش زخم و زیلی شده مگه میزاره دستکش دستش کنم. بره ناقلای مامان دوستت دارم...... اینم چند تا عکس:           ...
6 خرداد 1391