رها رها، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه سن داره

رها فندق مامان و بابا

سالگرد ازدواج مامان و بابا

٢٣ آذر ماه سالگرد ازدواج من و پدرت بود دخترک نازم. وحاصل این عشق 5 ساله وجود نازنین توئه قشنگترینم. امسال خدا فرشته کوچولویی رو  از طرف خودش برای ما فرستاد تا خوشبختی ما رو تکمیل کنه و به شکرانه همین لطف بیدریغش  ما دور هم بودیم تا باز هم مثل هر سال یادآور روزهای خوش عاشقی مان باشیم . تو شیرین ترین اتفاق زندگی من و بابایی هستی عزیزکم.....       ...
6 خرداد 1391

واکسن 4 ماهگی

١٥ آذر ماه 1390. بمیرم برات که دوباره آمادت کردیم که ببریمت واکسن 4 ماهگیتو بزنیم .این دفعه کمی آرومتر بودم .اما دخترم تو که خوی میدونی من طاقت ندارم که ناراحتیتو ببینم .اما شما قوی هستی میدونم درد داره اما عوضش دیگه در مقابل بعضی از ویروسها و بیماریها بدنت مقاوم میشه گلم .اینجا رو ببین  چقدر مظلومانه نشستی که صدات کنن واکسنتو بزنی .       ...
1 خرداد 1391

اولین بازدید دانشمند کوچولو از شهر کتاب

١٣ آبانماه ١٣٩٠ مصادف با عید قربان  .من و تو وبابایی رفتیم شهر کتاب که برات خرید کنیم .قربون اون قدت برم که همینکه وارد شهر کتاب شدیم از دیدن اون همه چیزهای رنگ و وارنگ ذوق زده شده بودی و با تعجب و کنجکاوی به همه جا نگاه میکردی.... بلاخره برات ٢ تا مکعب پارچه ایی و سی دی بیبی انیشتین رو خریدیم و اومدیم خونه.هوراااااااااااااااااااااا .رها دانشمند میشووووووووووود  با این قیافه متفکرانه......   ...
30 ارديبهشت 1391

واکسن 2ماهگی

روزی که  من و پدرت میخواستیم برای زدن واکسن  2 ماهگی تو رو به مرکز بهداشت ببریم یادمه خیلی استرس داشتم چون اولین بارت بود که واکسن میزدی و من نمیدونستم بعدش چقدر میخوای اذیت شی .اما خدا رو شکر با خوردن قطره استامینوفن همه چی حل شد درسته که وقتی واکسن رو زدی کلی گریه کردی اما بعد از 2 دقیقه آروم شدی و من برای اینکه تنها نباشم رفتم خونه مامان خودم و به این ترتیب از اضطراب این روز راحت شدم.این عکست مال وقتیه که میخواستیم بریم واکسنتو بزنیم ... ...
30 ارديبهشت 1391

روزهای یک ماهگی

این روزها روزهای پاکی است .روزهای با تو بودن است .روزهای عشق ورزیدن و روزهای تجربه کردن حس لطیف مادری است.  این روزها روزهای خوبی است .بوی بهشت میدهی دخترکم .کاش میدانستی چه اندازه میخواهمت  ...... ...
29 ارديبهشت 1391

روزی که در آغوشت گرفتم

پانزدهم مرداد ماه سال 1390  ساعت 8 صبح بیمارستان آتیه .دکتر نرگس قلاوند نمیدونی دخترکم چه حس قشنگیه  وقتی که همون لحظه که به دنیا اومدی تو رو گذاشتن تو بغلم  و من تو رو با تموم وجودم بوسیدم و لمس کردم. هیچ وقت اون صورت کبود و اون لبای لرزون از گریه یادم نمیره .یادم نمیره  وقتی که لپتو به لپم چسبوندن و من غرق شادی شدم و خدا رو شکر گفتم که میتونم اولین نفری باشم که تو رو بیبینم اونم  صحیح و سالم با وزن 3کیلو  و 350 گرم .ای جون دل مامانی. این عکستو ببین چند ساعت بعد از تولدته خوشگلم   ...
29 ارديبهشت 1391