رها رها، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه سن داره

رها فندق مامان و بابا

روز اول ورود دخترکم به مهد

1392/3/6 0:50
نویسنده : مامانی
338 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چی بگم فقط میتونم خدا رو شاکر باشم به خاطر داشتن نعمت بزرگی مثل تو دخترک نازم

دیروز اولین روز ورودت به یک محیط اجتماعی  جدید بود  ...از یکی دو روز قبلش راجع به مهد کودک و کارهایی که توش انجام میدن باهات صحبت کردم و تو با اشتیاق کامل گوش میدادی و وقتی ازت میپرسیدم حالا دوست داری بری پیش نی نی ها و تو عسلکم با یه خوشحالی خاصی سرتو تکون میدادی .یعنی دوست دارم برم ....صبح که بیدارت کردم  گفتم مامانی میخواییم بریم ددر پیش نی نی ها  تا اسم دردر شنیدی بلند شدی و مثل همیشه زیباترین لبخند دنیا رو تحویلم دادی ....قربون اون خوش اخلاقیت برم من.....بعد از اینکه یه لباس مناسب به کمک خودت (ازت میپرسیدم مامانی این به نظرت خوبه؟ وجالب اینجا بود که یکی از لباسا رو خوشت نیومد و با یه قیافه ای گفتی: نه ابرو) پوشیدی وگرفتن چند تا عکس یاذگاری به سمت مهد راه افتادیم بابایی هم همراهمون بود... اونجا که رسیدیم مرریم جون  معلم مهربونت که از قبل هم میشناختمش به استقبالت اومد و من تورو در آغوش اون رها کردم و کناری ایستادم تا عکس العمل تورو ببینم  کمی مردد بودی هم میخواستی با معلمت به حیاط بری و سر سره بازی کنی و هم اینکه منو در کنار خودت میخواستی ...خلاصه تا دم در کلاست رفتی و از دور شاهد بازی بچه ها شدی....برای روز اول این زمان کافی بود و تو خدا رو شکر بدون گریه روز اولتو سپری کردی من و بابایی هم بعداز  تکمیل مراحل ثبت نام به اتفاق هم  برگشتیم خونه ...این از دیروزلبخند

امروز هم بادیدن معلمت بدون اضطراب پیشش رفتی و حدود بیست دقیقه ای بالا بود و من فرصت کردم کمی با دوستای قدیمیم خوش و بش کنم...وقتی برگشتی یه کارت و یه تافی دستت بود کارت تشویقی برای خودت و تافی هم برای من آورده بودی فدای مهربونیت بشم

مریم جون میگفت برای روز دوم عکس العملت خوب بود..

باورم نمیشه که من10 سال پیش  یه دختر پر شر وشور و شیطون  21 ساله ای بودم  که  وارد اون مهد شدم و با هیچ تجربه ای دنیامو با دنیای رنگی و ساده بچه ها قسمت کردم و همه زندگیم شد یاد دادن و یاد گرفتن  وچقدر زود گذشت  حالا  اون دختر 21 ساله بزرگ شده ....خانوم شده ...... مادر شده و  داره بچه شو ...پاره وجودشو  میبره  جایی که خودش خیلی چیزا از اونجا یاد گرفت.....یادش به خیر مدیری داشتیم  که همون روزای اول ورودم به اونجا بهم میگفت : (دختر تو طبیعتت وحشیه ....بکری......ولی من رامت میکنم) و چقدر قشنگ مثل یک مادر رامم کرد .

دختر کوچولوم  ...یکی یه دونه مامان .... از خدا میخوام قلب بزرگ و مهربونی بهت بده که بتونی به وسعت اون  مهربونی کنی و ببخشی  که هیچی مثل محبت و ببخشش نیست عشقم .....

 وقت کردم یه چند تا عکس حتما میزارم

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)